سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

.

لحظه های ناب مادری

عشق مامان وقتی شبا موقع خواب بوسه بارونم میکنی..... وقتی گاهی برای خواب،دستت رو دور گردنم حلقه میکنی و اونقدر به چشام نیگا میکنی تا خوابت  ببره..... وقتی میگم مامانی بوس، میای و بوسم میکنی..... وقتی از خواب بیدارمیشی و تا چشمت به من می افته با اون صدای نازت میگی :" ماما"..... وقتی گاهی به خاطر شیطونیات بهت اخم میکنم و تو در جواب گردنتو کج میکنی و با یه لبخند میگی:  "ماما".... وقتی از غریبه ها دوری میکنی و توی بغل من آروم میشی..... وقتی چیزی رو میخوای که دستت بهش نمیرسه، اونوقت میای پشت سرم و میگی: "ماما" و تا میگم جان مامان، میدوی توی اتاق و تند تند میگی: "اینا اینا اینا"..... اونوقته که من ل...
30 آذر 1392

شیطون بلای مامانی

وقتی بابایی شلوارشو به جای جالباسی،روی تخت میذاره و وقتی سها یک دقیقه،فقط یک دقیقه، میره  توی اتاق و ازش خبری نیست، اونوقت نتیجه میشه این: خوب مامانی چرا این پولای بی زبونو اینجوری کردی آخه؟ ...
24 آذر 1392

و تو نماز میخوانی...

خداوندا    سجاده ام را به سمت قبله نیاز می گشایم  تا ذره ذره وجودم را به معراج  نگاهت پرواز دهم   می ایستم به قامت دربرابرت تاعظمتت راسپاس گویم    به رکوع می روم تا بزرگی ات را به یاد بیاورم    و به سجده می افتم تا بر بندگی ام مهر عشق بزنم…   چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توست   چه لحظه های مهرافروزی در ذکر یادت…   پروردگارا! دستان دعایم را  به عرش الهیت برسان.   دلم را به حلاوت دوستیت  و چشمان باران زده ام رابه دیدارت نورانی گردان.     پی نوشت 1: مطلب برگرفته از وبلاگ "نماز،پرواز...
20 آذر 1392

سالگرد عقد منو بابایی

جوجوی مامان امروز سالگرد عقد منو باباییه...سه سال پیش من و بابایی به هم بله گفتیم و شدیم همسفر راه  زندگی... چه روزای خوبی رو کنار هم داشتیم تا به امروز و اگه هزاران بار به عقب برگردم بازم انتخابم  همین خواهد بود...وحالا در سومین سالگرد عقدمون تو پیشمونی و این یعنی من خیلی خوشبختم...  خوشبختم که بابایی رو دارم و خوشبختم که تو رو دارم... همسرم دوستت دارم ...
18 آذر 1392

دختر پاییز....

دختر پاییزی من  به دخمل گلم گفتم مامانی برو اونجا واستا تا ازت عکس بگیرم و خانم گل هم واسه اولین بار به حرفم کرد و این ژستو واسه مامانی گرفت...{ به قول دوستمون دیگه بزرگ شدی رفت } دوستت دارم عزیزم ...
17 آذر 1392

یک ساله شدن وبلاگ

نانازم وبلاگت یه ساله شد...یه سال پیش توی این روزا وقتی سه ماهه بودی شروع کردم به نوشتن خاطراتت... چه زود یه سال گذشت.... Good old days ...
14 آذر 1392

دنیای این روزای سها

دلبندم بازم مثل شروع همه پست ها،باید بگم خانمی شدی واسه خودت عزیزم.یه خانم کوچولوی ناز خوشگل  که هی توی خونه راه میره و از مامانی و باباییش دلبری میکنه.این روزا دیگه خیلی کامل منظورتو به من می فهمونی...تقریبا همه چیو تکرار میکنی،البته یکی دو حرف اولشو و باهامون حرف میزنی.. .هر چی دستت میاد سریع میگی" با  " یعنی" بازش کن "، بعضی چیزام که بازنمیشه و من می مونم چه جوری از بازکردنش منصرفت کنم، آخه خانم بلا کمی هم نازنازی شدی و اگه کاری طبق میلت انجام نشه دیگه هیچی..... صندلی کامپیوترو جمعش کردیم، آخه از صبح تا شب میرفتی جلوی صندلی و گریه که " با "، یعنی " منو بزار بالای میز کامپیوتر " ،به یکی دوبارم ...
11 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به . می باشد